loading...
پایگاه تفریحی بمب شادی
تبلیغات

محل تبلیغات شما

admin بازدید : 132 سه شنبه 18 آذر 1393 نظرات (0)
با نوری که از پنجره ی اتاقم روی صورتم افتاد اروم چشمامو باز کردم.چون نور چشمامو می زد چند بار باز و
بسته شون کردم تا تونستم بهش عادت کنم.
تو جام نشستم و با چشمای خوابالو به ساعت روی میزم نگاه کردم.
چشمام از تعجب گشاد شد...
- وااااااااای خدا ساعت 10 بود؟؟!!
چندبار با دست چشمامو مالیدم وباز به ساعتم نگاه کردم نه اشتباه نمی کردم..ساعت 10 بود.ولی اخه چطور امکان
داشت؟...پس چرا شراره بیدارم نکرد؟اون که همیشه کله ی صبح ساعت 7 بیدار باش می زد حالا چی شده بود که
گذاشته تا 10 بخوابم؟
از تختم اومدم پایین وبدونه اینکه به موهام یه شونه ی ناقابل بزنم با همون کشی مویی که روی میز ارایش اتاقم بود
موهامو بستم و از اتاق رفتم بیرون...
خونه مثله همیشه ساکته ساکت بود...گاهی از این همه سکوت دلم می گرفت...وقتی مامان زنده بود این خونه هم 
روح داشت و حال وهواش با الان زمین تا اسمون فرق می کرد ولی ...
ولی از وقتی مامان سرطان گرفت وبعد از چند وقت مرد...این خونه هم باهاش مرد...بی روح وسرد شد...
اه کشیدم ورفتم طرف دستشویی تا دست و صورتمو یه اب بزنم...
از دستشویی که اومدم بیرون همزمان در خونه هم باز شد وشراره در حالی که چند تا پاکت وپلاستیک بزرگ
دستش بود اومد تو...
با بی تفاوتی نگاش کردم وزیر لبی واز روی اجبار بهش سلام کردم که اونم بدتر از من جوابمو داد و رفت تو
اشپزخونه...
شراره نامادریم بود..میگم نامادری یعنی از اون نامردیاااااا...تو بدجنسی لنگه نداشت...از همون اول که وارد
زندگیمون شد اسایش رو از من گرفت...خیلی دوست داشتم باهاش مثله یه دوست باشم..ولی اون مرتب ازم دوری
می کرد.
مرتب از کارام ایراد می گرفت وبدتر از همه اینکه هر روز چقلیه کارهای کرده ونکرده ی منو به بابام می کرد
و این هم شده بود برنامه ی هر روزه اش...
در حد کوزت هم ازم کار می کشید.از ساعت 7 بیدار باش می زد تا 12 ظهر..بعد هم خانم لطف می کرد میذاشت
بعد از ناهار 1 ساعت استراحت بکنم باز شروع می کرد به دستور دادن...
هیچ دوست نداشتم به دستوراش گوش کنم یا مثله خدمتکار همه اش در خدمتش باشم وکاراشو انجام بدم ولی
می ترسیدم با زبون نیش دارش انقدر از من پیش بابام بد بگه که دیده بابام نسبت بهم عوض بشه ویه جورایی
بابامو ازم دور کنه.نه..خدایش تحمل اینو نداشتم.به همین خاطر با هزار جور غرغر مجبور می شدم به دستوراش
عمل کنم...
3 سال بود زن پدرم شده بود واز مرگ مادرم 5 سالی می گذشت.دقیقا 15 سالم بود که مادرم تنهام گذاشت. تو سن
17 سالگی این زنه مار صفت وارد زندگیمون شد.
تا دیپلم بیشتر درس نخوندم...خیلی دوست داشتم کنکور شرکت کنم...از رشته ی کامپیوتر خیلی خوشم می اومد
ولی خب ...این شده بود برام یه رویا اون هم به دو دلیل...اول اینکه من بعد از مرگ مادرم یه دختر گوشه گیر
وتنها شده بودم که روز به روز بیشتر افسرده می شدم برای همین دیگه میلی به درس خوندن و مدرسه رفتن
نداشتم اینجوری شد که 1 سال عقب افتادم.وقتی هم به مرور زمان حالم خوب شد شراره وارد زندگیمون شد و...
شد سوهان روح من...مرتب می گفت درس ودانشگاه رو میخوای چکار؟دختر به جای اینکه به این چیزا فکر کنی
به فکر کاره خونه یاد گرفتن واشپزی و...باش که فردا که رفتی خونه ی شوهر در نمونی...همیشه هم می گفت که
من برای این بهت کار میدم تا انجام بدی چون میخوام ازت یه کدبانوی قابل و نمونه بسازم...
هه...زنیکه هرکار دلش می خواست می کرد از ارایشگاه رفتن در هفته 2 روز گرفته تا مسافرت سالی 4 بار به 
دوبی وترکیه و...اونوقت منه بدبخت باید براش مثله کوزت کار می کردم که چی؟
هه...که میخواد از من یه کدبانوی قابل بسازه....کدبانو یا خدمتکار؟...
از بابام 10 سال کوچیکتر بود...بابام یه کارخونه ی تولید وسایل ارایشی وبهداشتی داشت ومیشه گفت وضعمون
خیلی خوب بود.
بابام عاشقانه مادرمو دوست داشت ولی الان میدیدم که چطور شراره رو... شراره جان یا عزیزم خطاب می کرد...

وقتی به خودم اومدم دیدم همونطور که حوله تو دستامه دارم خاطراتمو مرور می کنم.اه عمیقی کشیدم و شونمو
انداختم بالا...فکر کردن بهشون هم عذابم می داد...بی خیال.
صدای خش خش پلاستیک از توی اشپزخونه می اومد...به صورتم نقاب بی تفاوتی زدم ورفتم تو اشپزخونه...

وارد اشپزخونه شدم..شراره داشت یکی یکی خریداشو از توی پلاستیکا در میاورد...
حالا چرا انقدر خرید کرده بود؟مگه میخواد مهمونی بده؟
داشتم برای خودم چای می ریختم در همون حال با لحن سردی گفتم:ممیخوای مهمونی بدی؟
سرشو بلند کرد ونیم نگاهی بهم انداخت وباز مشغول کارش شد...
- نه...
دیگه چیزی نگفت...همیشه از اینکه درست وحسابی جوابمو نمی داد حرصم می گرفت...یکی نیست بگه اگر
درست حرف بزنی نمیمیری که...
با حرص فنجون چاییمو برداشتمو نشستم سر میز...
بهم تشر زد:چرا اینجا نشستی؟مگه نمی بینی رو میز پره...برو کنار کابینت صبحونهتو بخور..در ضمن یه شونه
هم به اون موهات بزن ادم یاد جنگلیا می افته...برو...
واقعا دیگه از زور عصبانیت داشتم منفجر می شدم ...خوبه اینجه خونه ی پدرمه که انقدر دستور میده و حق هم
ندارم روی میز غذاخوریش یه فنجون چای بخورم.
گفتم:مگه دیدیشون؟...
با تعجب گفت:چی رو؟
پوزخند صدا داری زدم وگفتم:جنگلیا رو...قوم و خویشاتن؟
از جام بلند شدم وفنجونمو برداشتم ورفتم کنار کابینت ایستادم و در حالی که جرعه جرعه ازش می خوردم به
شراره نگاه کردم...صورتش از زور عصبانیت قرمز شده بود...
بی تفاوت چاییمو خوردم اونم با حرص چیزایی رو که خریده بود رو میذاشت تو کابیتا...همچین دراشونو می زد
به هم که از این همه سر و صدا مغزم داشت سوت می کشید.می دونستم با سکوتش تلافیه حرفمو داره 
می کنه..
همین که چاییمو خوردم گفت:اونجا بیکار واینستا بیا اینجا یه کم هم کمکه من بکن...جدیدا تنبل شدی؟
پوزخند زدم ورفتم کنارش...بسته ی ماکارونی رو از دستش گرفتم وگفتم:تنبل نشدم...من که خدمتکارت نیستم..اگر
هم کاری انجام میدم برای اینه که اینجا خونه ی پدریه منه...
از گوشه ی چشم نگاش کردم که اخماشو جمع کرده بود ولباشو با حرص روی هم می فشرد..
داشت از کنارم رد می شد که بهم تنه زد وگفت:برو کنار ببینم...چه خونه ی بابامی هم میگه...حالا که دوست داری
توی خونه ی بابات کار کنی من هم حرفی ندارم..ناهار امروز با تو هست...همین ماکارونی رو درست کن..منم
میرم کمی استراحت کنم از صبح رو پا وایسادم.
از اشپزخونه رفت بیرون و منم هاج و واج وایساده بودمو رفتنشو نگاه می کردم...
با عصبانیت بسته ی ماکارانی رو پرت کردم روی میز و دست به سینه به کابینت تکیه دادم...

همیشه همینجور بود از کوچکترین حرف من سواستفاده می کرد...من هم مجبور بودم کوتاه بیام چون نقطه ضعف
بابامو کامل تو دست داشت و منم از روزی می ترسیدم که بابام منو به خاطر شراره از خونه بندازه بیرون...
می دونستم این کارو می کنه...چون یه بار تقریبا 1 سال پیش بود که شراره به دروغ به بابام گفته بود که منو با یه
پسره تو خیابون دیده بابام هم بعد از کتک سیری که بهم زد ومنم نوش جان کردم از خونه انداختم بیرون ..دقیقا
یادمه زمستون بود و من هم با یه مانتوی نازک و یه شال حریر جلوی خونه داشتم از سرما می لرزیدم.هر چی
بهش التماس کرده بودم و بهش توضیح داده بودم که شراره داره دروغ میگه و تو داری اشتباه می کنی زیربار
نمی رفت که نمی رفت.
جلوی خونه توی سرما نشسته بودم و به خودم می لرزیدم و اشک می ریختم که دیدم در خونه باز شد وشراره اومد
دم در...
مثله طلب کارا نگام کرد وگفت:بیا تو..با بابات حرف زدم راضی شد ببخشدت...دیگه تکرار نشه...فهمیدی؟
پاهام از زور سرما سر شده بود از جام بلند شدم ودر حالی که بلند بلند هق هق می کردم بهش گفتم:هیچ وقت 
نمی بخشمت شراره..امیدوارم خدا یه روز تقاص این کارایی که داری به ناحق به سرم در میاری رو ازت
بگیره...خودت هم خوب میدونی من با هیچ پسری نه حرف زدم نه باهاش بودم ولی تو...به دروغ این حرفو به
بابام زدی...ازت نمی گذرم..نمی گذرم...
خواستم از کنارش رد بشم که محکم بازومو گرفت و نگهم داشت...با خشم توی چشمام خیره شد وگفت:اگر یک
باره دیگه از این شر و ورا تحویلم بدی مطمئن باش کاری می کنم که برای همیشه اواره ی خیابونا بشی..فهمیدی؟
با چشمای اشک الودم فقط نگاش کردم وچیزی نگفتم...دستمو کشیدم و وارد خونه شدم...
وقتی به خودم اومدم دیدم از یاداوریه اون شب اشکم در اومده و صورتم خیسه..با پشت دست اشکامو پاک کردم
ومشغول درست کردن ماکارونی شدم...
*******
بعد از اماده شدن غذا رفتم توی اتاقم و یه کتاب برداشتمو و مشغول خوندنش شدم..ولی هیچی ازش
نمی فهمیدم..فکرم کاملا مشغول بود...
از جام بلند شدم ورفتم کنار اینه ی قدی اتاقم ایستادم...قدم متوسط بود..چشمای سبز و ابروهای کمونی و لب و
دهانی کوچک و صورتی با بینی کوچیک و گونه های کمی برجسته که به زیبایی توی صورتم خودنمایی 
می کرد...
همه.. چه دوستام و چه اقوام می گفتند که خوشگلم ولی من هیچ وقت نمی تونستم به قیافه ام مغرور بشم یا به خودم
و چهره ام ببالم.با این همه مشکلات دیگه حال اینجور چیزا رو نداشتم...
دوستم شیدا همیشه می گفت دختر من اگر زیبایی تورو داشتم دیگه غمی نداشتم تو چرا انقدر به خودت و زندگی
سخت می گیری؟دو روز دنیا رو خوش باش...
ولی نمی تونستم..اون از همه چیزه زندگیم باخبر بود ومی دونست برام سخته ولی اینا رو واسه دلداریم
می گفت...
اه کشیدم و از جلوی اینه کنار رفتم...حوصله ی هیچی رو نداشتم.. نه شراره نه بابام نه...هیچی...هیچ
کس نمی تونست خوشحالم بکنه...هیچ کس...

 

روی تختم دراز کشیده بودم...نمی دونم چرا خوابم نمی برد...توی جام نشستم و چراغ خواب کنار تختمو روشن
کردم.به ساعت نگاه کردم 2 نیمه شب بود.
با کلافگی دستمو کشیدم توی موهامو و از تختم اومدم پایین احساس تشنگی می کردم در اتاقمو باز کردم و رفتم
بیرون و اروم درو بستم که سر و صدا نکنه...
اتاق پدرم وشراره انتهای راهرو بود داشتم از کنار اتاقشون رد می شدم که صدای پچ پچشونو شنیدم..هیچ وقت از 
فال گوش وایسادن خوشم نمی اومد ولی اون شب نمی دونم چرا ناخداگاه کشیده شدم سمت در اتاقشون...می دونستم
کار درستی نیست ولی دست خودم نبود برای اولین بار کنجکاو شده بودم ببینم چی میگن...گوشمو چسبوندم به در 
اتاق ...
واضح نمی شنیدم چی میگن ولی خب می شد یه چیزایی از لابه لای کلمات مبهمشون فهمید...
شراره گفت:کی قراره بیاد؟
بابام گفت:اخر همین هفته...
-با خانواده اش؟
-نه...خودش تنها میاد اونا رو فرستاده خارج....یادت باشه باید سنگ تموم بذاری...اون می تونه کمکمون بکنه...
-باشه..خیالت راحت.میدونم باید چکار کنم.
دیگه چیزی نشنیدم چون همه اش سکوت بود وسکوت...همونطورکه داشتم می رفتم تو اشپزخونه تا اب بخورم
مرتب با خودم فکر می کردم که کی قراره اخر هفته بیاد خونمون که انقدر برای بابام و شراره مهمه؟...
بدون اینکه برق اشپزخونه رو روشن کنم رفتم سمت یخچال... پارچ اب رو برداشتمو کمی اب ریختم تو لیوان و
سر کشیدم..اخیششششش چه خنک بود...
پارچ رو گذاشتم تو یخچال و برگشتم که از اشپزخونه برم بیرون که محکم خوردم به یه چیز سخت وتا اومدم به
خودم بیام یکی جلوی دهانمو گرفت و چسبوندم به دیوار اشپزخونه...
مردم ..سکته کردم ..غش کردم.. سنگ کوپ کردم.. زهره ترک شدم.. نمی دونم چی شد فقط داشتم از حال 
می رفتم...
با ترس چشمامو بستم و بی صدا و خفه در حالی که دستش روی دهانم بود جیغ می کشیدم و دست وپا میزدم تا ولم
کنه...
صداشو کنار گوشم شنیدم که با خشم بهم گفت:خفه شو...باهات کاری ندارم فقط اروم باش...
توی اون موقعیت کنترلی روی حرکاتم نداشتم و هیچی هم نمی شنیدم به حرفش گوش ندادم که ولم کرد وبعد هم یه
طرف صورتم سوخت...ساکته ساکت شدم..
دستمو گذاشتم روی صورتم که اون هم تند جلوی دهانمو گرفت وباز منو چسبوند به دیوار همچین محکم اینکارو
کرد که حس کردم کمرم شکست...
با ترس بهش نگاه کردم..نقاب زده بود واسه همین نمی تونستم صورتشو ببینم ولی چشماش پیدا بود تو اون تاریکی
چشماش برق خاصی داشت.قدش بلند بود و ظاهرا زورش هم خیلی زیاد بود چون فکم داشت خورد می شد...
ای خدا تو این موقعیت من چرا گیر دادم به قد و هیکل وقیافه ی این؟...دقیقا الان باید چی بگم؟...چی بود؟..اهان 
...دزدددددد...ولی دستشو بر نمی داشت که یه جیغ بنفش تحویلش بدم...
توی چشمام خیره شد وبا عصبانیت گفت:تو اینجا چه غلطی می کنی؟مگه نباید الان خواب باشی؟
چشمام از تعجب گرد شد...تو دلم گفتم:ببخشید از شما اجازه نگرفتم تا از اتاقم بیام بیرون یه وقت مزاحم کار 
شریفتون نشم...چه پررو بودااااااااا...اگه مردی دستتو بردار تا حالیت کنم...
دست وپا زدم که ولم کنه ولی محکمتر منو گرفت و گفت:انقدر وول نخور بچه...
بعد یه دستمال از تو جیبش در اورد وگرفت جلوی دماغم...
اروم اروم چشمام بسته شد و...دیگه چیزی نفهمیدم.
*******
اروم لای چشمامو باز کردم...شراره داشت تکونم می داد و صدام می کرد..
-فرشته...فرشته بلند شو چرا اینجا خوابیدی؟
گنگ و خواب الود نگاهش کردم و بعد سرمو چرخوندم و اطرافمو نگاه کردم..روی مبل توی پذیرایی بودم..من
اینجا چه کار می کنم؟من که....
با ترس رو به شراره گفتم:کوش؟کجاست؟کجا رفت؟
شراره با تعجب نگام کرد وگفت:چی میگی دختر؟کی کجاست؟
-همون..دزده...دیشب اینجا بود..کجا رفت؟
شراره با مسخرگی نگام کرد وگفت:توهم زدی دختر...پاشو برو یه اب یه دست و صورتت بزن شاید حالت اومد
سرجاش...
بعد غرغرکنان از کنارم بلند شد ورفت تو اشپزخونه..
من هم مات و مبهوت داشتم به این فکر می کردم که اون یارو چی شد؟کجا رفت؟اصلا کی بود؟!....مطمئن بودم 
هیچ کدوم از اتفاقای دیشب توهم نبوده.. می دونستم تمومش واقعیت داشته...
یعنی واقعا دزد بود؟پس تو اشپزخونه چکار می کرد؟
گیج شده بودم ... بازم خوبه بلایی سرم نیاورد..جای شکرش باقی بود...

امروز چهارشنبه بود و قرار بود مهمون بابا فرداشب برای شام بیاد خونمون...
به کل اون دزد و اون شب رو فراموش کرده بودم ودیگه بهش فکر نمی کردم.
شراره هنوز بهم نگفته بود که مهمونمون کیه..من هم ازش چیزی نپرسیده بودم درسته کنجکاو شده بودم ولی
غرورم اجازه نمی داد چیزی ازش بپرسم اصلا به من چه که کی قراره بیاد؟
روز پنجشنبه هر چی کار بود شراره ریخت روی سرم از اونجایی که اشپزیم بیست بود مجبورم کرد تمومه
غذاهای اون شب رو خودم به تنهایی بپزم که تعدادش به 5 نوع می رسید...با این وجود باید تعدادشون زیاد باشه
چون اگر 1 نفر باشه که این همه غذا براش زیاده...گرچه از شناختی که روی شراره داشتم می دونستم واسه
خودشیرینی هم شده 100 نوع غذا سفارش میده اونم واسه یه نفر..همیشه ازاینکه یکی ازش تعریف بکنه خوشش
می اومد...
بعد از درست کردن غذاها خونه رو جارو زدم و یه گردگیری حسابی هم کردم ..خونه از تمیزی برق 
می زد...شراره هم رفته بود سر کار خودش ساعت 10 وقت ارایشگاه داشت بعد هم انتخاب لباس و کلا به خودش
بیشتر می رسید تا به خونه...این وسط من بودم که نقش خدمتکاره بی جیره و مواجب رو بازی می کردم.
وقتی کارام تموم شد شراره اومد توی اشپزخونه و یه نگاه به اطرافش وغذاها انداخت و بدون اینکه یه دستت درد 
نکنه یا خسته نباشید ناقابل بگه فقط سرشو تکون داد و گفت:برو یه دوش بگیر یه لباس ابرومند هم بپوش..
نمی خوام ابرومون جلوی مهمونمون بره..زودباش...
بدون اینکه نگاش کنم از اشپزخونه رفتم بیرون..زنیکه انگار داره با زیردستش حرف می زنه...تو هم نمی گفتی
من قصد نداشتم مثله خدمتکارا لباس بپوشم.
رفتم توی اتاقم و یه دوش کوچیک گرفتم و یه کت و دامن سبز تیره پوشیدم که با رنگ چشمام ست شده بود ارایش
هم نکردم چون نیازی بهش نداشتم.یه شال سبز هم انداختم روی سرم و از اتاق رفتم بیرون..
همیشه دوست داشتم تمیز و مرتب به چشم بیام...اهل تجملات و بریز وبپاش نبودم و همیشه ساده 
لباس می پوشیدم...اینجوری بیشتر دوست داشتم.
ساعت 8 بود که زنگ خونه رو زدن...بابام رفت سمت ایفن و دروباز کرد.
رفتم کنار بابا و شراره که جلوی در ایستاده بودن وایسادم ومنتظر شدم...فکر می کردم اینم یکیه مثله بقیه ی
دوستای بابام که امشب خونمون دعوته...
وقتی رسید جلوی در از دیدنش تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم..اخه دوستای بابام همیشه سنشون به 50 سال می رسید ولی این یه مرد تقریبا 40 ساله و بسیار خوش
پوش واتو کشیده بود...
با بابام دست داد و روبوسی کرد که بابام هم حسابی تحویلش گرفت.
بابا با خوشحالی گفت:سلام پارسا جان...خوش اومدی.
اون مرد که فهمیده بودم اسمش پارساست با خوشرویی ولی پرغرور رو به بابا گفت:ممنونم تهرانی جان... 
شراره هم بی رو دروایسی باهاش دست داد و خوش امد گفت اون شب شراره یه کت و دامن ابی تیره پوشیده بود
که ساق پاهای خوش تراششو به خوبی به نمایش گذاشته بود..
پارسا که فهمیده بودم فامیلیش اینه همین که بهم رسید نگاه خاصی بهم انداخت که چیزی ازش نفهمیدم.
دستشو اورد جلو تا باهام دست بده..ولی من فقط سلام کردم و دستمو جلو نبردم که اونم حسابی دماغش سوخت و
دستشو جمع کرد...
رو به بابا گفت:دختر خانمته؟
بابا هم لبخند زد وگفت:درسته...فرشته عزیزه باباست...
تقریبا داشتم از تعجب پس می افتادم من عزیزه بابام بودم و خودم ازش بی خبر بودم؟
بابا بعد از مرگ مامان دیگه هیچ وقت قربون صدقهم نمی رفت اونوقت امشب داشت اینو می گفت؟یه جای کار 
می لنگید ولی کجا؟...خدا داند...
بابا اقای پارسا رو به داخل راهنمایی کرد و بردش توی پذیرایی. شراره هم دنبالشون رفت منم طبق معمول باید
پذیرایی می کردم...
رفتم تو اشپزخونه و در حالی که به چهره ی پارسا فکر می کردم مشغول ریختن شربت تو لیوانا شدم...
چشم و ابرو مشکی بود و بینی تقریبا متوسطی داشت یعنی نه بزرگ بود نه کوچیک...موهاش هم جو گندمی بود
در کل قیافه اش بد نبود...
شربتا رو ریختم و سینی رواز روی میز برداشتم و گرفتم بالا و همین طور که داشتم نگاشون می کردم شونهمو با 
بیتفاوتی انداختم بالا و گفتم:به من چه که پارسا چه شکلیه و کیه و چکاره است؟...خدا ببخشه به صاحبش...
مثل همیشه نقاب بی تفاوتیمو زدم به چهرهمو رفتم توی پذیرایی و شربتا رو تعارف کردم بابا و شراره برداشتن.
وقتی به پارسا رسیدم سرشو بلند کرد و نگاه عمیقی بهم انداخت و دستشو به سمت لیوان برد.
همین طور داشت با لبخند نگام می کرد که منم ازاونور داشتم از شرم اب می شدم..مرتیکه چقدر هیز بود...
هنوز دستش به لیوان شربت بود و لیوان هم میشه گفت هنوز تو سینی بود اونم که حواسش نبود پس.....
اورم سینی رو کج کردم که لیوان هم باهاش کج شد و نصف شربتا ریخت روپاش..اون هم سریع از جاش پاشد و
هی شلوارشو تکون میداد...خب تو لیوان چند تا تیکه یخ هم بود واسه همین حسابی خنک شده بود....
مثلا غیرعمد اینکارو کرده بودمااااااا... به روی مبارک نیاوردم و کنار وایسادم به جای من شراره از جاش پاشد و
یه دستمال از روی میز برداشت وبه طرف پارسا گرفت و گفت:ای وای بخشید جناب پارسا....
بعد یه چشم غره ی اساسی به من رفت که منم بی توجه بهش رفتم و روی مبل نشستم...میوه و شیرینی هم روی
میز بود خودش زحمت کوفت کردنشو می کشید دیگه...
نمی دونم چرا از پارسا خوشم نمی اومد بی دلیل بودا ولی خب دست خودم نبود..یه حس بدی بهش داشتم شاید ب
ه خاطر نگاه های بدی بود که بهم مینداخت...
پارسا در جواب حرف شراره در حالی که با دستمال داشت روی کت و شلوار خوش دوختش می کشید تا اثر شربتو
از بین ببره گفت:نه خانم..مهم نیست..اتفاقه دیگه...اشکالی نداره...
بابا لبخند مصنوعی زد و گفت:درسته پارسا جان....امیدوارم به دل نگیری...
اون هم گفت:نه اقای تهرانی...این حرفا چیه؟...
برای اینکه شراره رو بیشتر حرصیش کنم اروم بهش گفتم:میخوای میوه و شیرینی هم تعارف کنم؟
اون هم نگاه خطرناکی بهم کرد و غرید:نخیر.لازم نکرده دختره ی دست و پا چلفتی...
لبامو کج کردم و گفتم:خودتی مامان بزرگ.
همیشه ازاینکه به سنش گیر می دادم عصبی می شد ..دستاشو مشت کرد و سرشو با عشوه چرخوند ...
می دونستم اگر پارسا و بابا توی اتاق نبودند حسابی از خجالتم در می اومد...
نگام افتاد به اقای پارسا که با لبخند کمرنگ و نگاه خاصی به من زل زده بود..نخیر این انگار دست بردار
نیست...
بهش اخم کردم و رومو برگردوندم اون هم مشغول حرف زدن با بابا شد که متوجه شدم میخواد توی کارخونه با بابام
شریک بشه واینجوری می خواستن کارخونه رو گسترش بدن و یه جورایی تو کارشون پیشرفت کنند....
سر میز شام جوری نشستم که بهم دید نداشته باشه...اونجوری کوفت هم از گلوم پایین نمی رفت چه برسه به غذا....
بالاخره اون شب هم تموم شد و اقای پارسا اخر شب رفت...
ولی نگاهی که موقع خداحافظی بهم انداخت رو فراموش نمی کنم...به نظرم نگاهش خاص وبا معنا بود...مثله اینکه
داره به کالای مورد علاقه اش نگاه می کنه که مورد پسندش هم واقع شده...
یعنی چه خوابایی برام دیده؟... 

امروز جمعه بود و قرار بود شیدا بیاد پیشم..اکثر جمعه ها یا من میرفتم پیشش و بعد می رفتیم بیرون گردش و
تفریح یا اون می اومد پیشم..خداروشکر شراره به این یه مورد گیر نمی داد.
ساعت 10/5 بود که شیدا اومد..شراره هم رفته بود خونه ی خواهرش....درو باز کردم که از همون جلوی در با 
سر وصدا اومد تو..
تا همدیگرو دیدیم با خوشحالی همو بغل کردیم ..
شیدا گفت:سلااااااااااام خانم بی معرفت....
خندیدمو از تو بغلش در اومدم و گفتم:علیک سلام ...من بی معرفتم یا تو؟
همونطورر که تو خونه سرک می کشید گفت:وقتی جوابو خودت می دونی چرا دیگه می پرسی؟خوب معلومه
تووووووو...
هولش دادم تو و گفتم:برو تو انقدر حرف نزن...
گفت:رییست نیست؟..شراره جونو میگم.
با اخم گفتم:اولا رییس نه و زن بابا..دوما صدبار گفتم شراره جون صداش نزن..خیلی ازش خوشم میاد تو هم
باهاش صمیمی میشی؟
خندید ودستشو انداخت دور گردنم.. داشتیم می رفتیم سمت اتاقم که گفت:خیلی خب بابا چرا جوش میاری...زن
بابای سیندرلا خوبه؟...اتفاقا شبیهش هم هستا...
از این حرفش خنده ام گرفت و... چیزی نگفتم.
رفت توی اتاقم و منم رفتم وسایل پذیرایی رو اوردم و اومدم تو اتاق که دیدم نشسته روی تختم و داره با موبایل من
ور میره..
از دستش کشیدم و گفتم:فضولی موقوف خانم مفتش...
بهم چشم غره رفت وگفت:اوهوووووو حالا نخوردمش که...داشتم پیامکاتو می خوندم...یه چندتاش مونده بود که 
عین جن بوداده سر رسیدی.
-پس به موقع رسیدم...حالت گرفته شد.
شربتشو دادم دستش و نشستم کنارش..شربت خودمو هم از روی میز برداشتم و یه جرعه ازش خوردم...
رو به شیدا که داشت لیوان شربتو سر می کشید گفتم:شیدا...؟
لیوانو اورد پایین و همینطور که داشت با دستمال دور لباشو پاک می کرد با حالت بامزه ای لباشو کج کرد
وگفت:هوووووومممممممم...
-هومو کوفت...میگما دیشب مهمون داشتیم.
نگام کرد وگفت:واسه این گفتی شیدا؟...خب مهمون داشتین که داشتین.. مگه چیز جدیدیه؟
-نه خب..اخه مهمونمون یه جورایی بود.
دستشو زد زیر چونشو مرموز نگام کرد:چه جورایی بود؟ادم نبوده؟
انگشت اشارمو زدم به پیشونیشو گفتم:ای کیو...انقدر حرف نزن بذار بگم چی شد دیگه...
تکیه داد به بالای تختم و پاهاشو گرفت تو بغلشو گفت:خب حالا بگو کی بود؟ چی بود؟ چی شد؟
من هم همه ی اتفاقای دیشبو براش تعریف کردم و وقتی قضیه ی شربتو براش گفتم زد زیر خنده و گفت:دختر 
مگه ازار داشتی؟...مگه چکارت کرده بود؟
اخم کردم و گفتم:دیگه میخواستی چکار کنه؟مرتیکه داشت با چشماش درسته قورتم می داد.
لبخندشو جمع کرد وگفت:حالا که نداد.
-پ نه پ نه تورو خدا بیاد قورتمم بده...چه پررو...دیگه چی؟
-ای بابا باز تو جوش اوردی؟خیلی خب حالا که سر و مر و گنده جلوی من نشستی...کاریت نداشته بدبخت.
نگاش کردم و گفتم:می دونم کاریم نداشت ولی از نگاهاش می ترسم شیدا...به نظرم نگاهش خاص و پرمعنا
بود...نکنه قصدی چیزی داشته باشه؟
شیدا یه سیب از تو ظرف برداشت و یه گاز گنده بهش زد...
-انقدر بدبین نباش فرشته...من مطمئنم افکارت همه اش اشتباهه..اون یاروطبق گفته ی خودت تقریبا 40 سالشه 20
سال از تو بزرگتره چه قصدی می تونه داشته باشه؟
کلافه تو جام نیمخیز شدم و رو تخت دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم...
-نمیدونم...فقط خدا کنه همه چیز به خیر بگذره...نمی دونم چرا نسبت بهش حس خوبی ندارم...دست خودم نیست
شیدا ولی خب حسم بهم میگه قراره یه اتفاقایی بیافته.
یه گاز دیگه به سیبش زد وگفت:این حس خوشگلتو بذار در کوزه ابشو یه ضرب سر بکش جیگرت حال بیاد
ابجی...بیخودی ذهنتو درگیرش نکن.
-نمی دونم والا....
اون روز شیدا پیشم موند و ناهار هم از بیرون پیتزا سفارش دادم و برامون اوردن و با شوخی وخنده خوردیم...کلا
روز خوبی بود و حسابی بهمون خوش گذشت.
*******
مدتی بود حس می کردم رفتار شراره باهام تغییر کرده هر وقت می رفت خرید که برای خودش لباس بخره
برای من هم یه چیزی می خرید گاهی یه بلوز یا یه شال حریر ...
کلا بیشتر بهم توجه می کرد...دیگه بهم دستور نمی داد و هر وقت هم می خواستم کاری انجام بدم اون زودتر دست
به کار می شد و نمیذاشت هیچ کاری بکنم...
با این کاراش نه تنها حس خوبی بهم دست نمی داد بلکه یه جورایی بهش مشکوک شده بودم...
تا اینکه بابام گفت اخر همین هفته اقای پارسا میخواد باز بیاد خونمون...اینبار تاکید داشت که بیشتر به خودم برسم
و شراره هم مرتب می گفت: فرشته جون اون بلوز بنفشه که این سری برات گرفتمو بپوش یا اون پیراهن سبزه 
رو بپوش که به رنگ چشمات میاد...کلا یه جورایی میخواستن من خوب به نظر برسم ولی دلیل این کاراشونو 
نمی دونستم.
بالاخره 1 هفته هم گذشت و من به اجبار شراره همون پیراهن سبزه رو پوشیدم و باز هم به زور اون کمی ارایش
کردم به نظرم اخلاقش خیلی بهتر شده بود ولی نمی تونستم باور کنم...یه حسی بهم می گفت پشت این مهربونیا و
محبتا یه چیزی مخفی شده که می تونه سرنوشتمو تغییر بده...این فکر وخیالا باعث می شد هم به اون شک کنم
هم به بابام...
همگی اماده توی پذیرایی نشسته بودیم و بابام مرتب به ساعتش نگاه می کرد...
شام اون شب رو از بیرون سفارش داده بودیم. شراره اصلا اجازه نداده بود دست به سیاه و سفید بزنم...
ساعت دقیقا 8 بود که زنگ در زده شد...


بابا در رو باز کرد واقای پارسا با یه دسته گل بزرگ و یه جعبه شیرینی وارد خونه شد...
این چرا با گل وشیرینی اومده؟..مگه اومده ...خواستگاری؟؟!!
حتی از فکر کردن بهش هم مورمورم می شد پس ترجیه دادم کلا بیخیالش بشم..شاید اون چیزی که تو ذهنمه
درست نباشه نمی شد زود قضاوت کرد.
اقای پارسا بعد از سلام و علیک واحوال پرسی...شیرینی رو داد به شراره و به طرف من اومد و با ژست خاصی
گل رو گرفت جلوم و گفت:سلام خانم زیبا...این گل ها تقدیم به شما... امیدوارم ازشون خوشتون بیاد...
با چرب زبونی و لحن خاصی ادامه داد:البته زیبایی شما رو صدها هزار گل هم ندارند....بفرمایید.
سنگینیه نگاه بابا و شراره رو روی خودم حس می کردم از همه بدتر نگاه خیره ی اقای پارسا بود.
شراره اروم زد به دستمو گفت:فرشته گل رو بگیر..اقای پارسا دستشون خسته شد...
مردد بودم که گل رو بگیرم یا نه....بالاخره اروم دستمو جلو بردم و گل رو گرفتم و یه تشکر زیرلبی کردم و
همون موقع گل رو گذاشتم روی میزکوچیکی که گوشه ی راهرو بود.اقای پارسا هم یه لبخند بزرگ بهم زد و
همراه بابا رفتن تو پذیرایی...
پشت سر شراره رفتم تو اشپزخونه...شراره داشت توی فنجونا چایی می ریخت و منم نگاش می کردم...
گفتم:شراره...این اقای پارسا...برای چی با گل و شیرینی اومده بود؟اونوقت اون سری که بار اولش بود نه گل اورده بود نه شیرینی؟
سرشو اورد بالا و نیم نگاهی بهم انداخت...باز سرشو انداخت پایین و مشغول کارش شد در همون حال گفت:وقتی
یکی با گل وشیرینی میاد معنیش چیه؟
با اینکه منظورشو به خوبی فهمیده بودم ولی خودمو زدم به اون راه و گفتم:نمیدونم تو بگو...
سینی چای رو برداشت و داد دستم وگفت:خودت بفهمی بهتره...
طاقتم تموم شد وسینی رو محکم کوبیدم روی میز وگفتم:شراره اون که برای خواستگاری از من نیومده؟اومده؟
پوزخند زد و نگام کرد وگفت:چرا وحشی بازی در میاری؟اومده خواستگاری جرمی که مرتکب نشده..تازه خیلی
هم دلت بخواد زنش بشی...مگه اون چی کم داره؟
وای خداااااا حالا فهمیدم چرا شراره توی این مدت رفتارش باهام خوب شده بود و دیگه سرم غرغر نمی کرد...پس 
برام نقشه کشیده بود؟
در حالی که از عصبانیت زیاد می لرزیدم چشم تو چشمش دوختم و گفتم:شراره قراره این وسط چی به تو برسه؟
هان؟....چرا میخوای منو بدبخت کنی؟...مطمئنم بابا نمیذاره من زنش بشم.
شراره خنده ی بلندی کرد که حتم داشتم صدای خنده اش تا توی پذیرایی هم رفت...گفت:دختره ی خوش خیال...این
پیشنهاد بابات بود...اینکه یه کاری کنیم تا اقای پارسا بیاد اینجا و تورو ببینه وازت خوشش بیاد و... بیاد 
خواستگاریت...همه اش نقشه ی من و بابات بود...
دستمو گرفتم به صندلی که یه وقت پس نیافتم...دست وپام می لرزید...صورتم از اشک خیس شده بود...باورم 
نمی شد بابام..کسی که بعد از مامانم همه کسه من شده بود اینجوری داره با زندگی وسرنوشت یه دونه دخترش بازی
می کنه...
بی صدا اشک می ریختم...با صدای لرزونی که ناشی از بغضه توی گلوم بود گفتم:چرا؟...چرا دارید با من این 
کارو می کنید؟...اون جای پدرم می شه من نمی تونم باهاش ازدواج کنم..نمی تونم.
به هق هق افتاده بودم...شراره با سنگدلی تمام گفت:می دونی چرا؟به خاطر مال وثروتش...پدرت اگر با اون
شریک بشه میدونی چقدر می تونه پول به جیب بزنه و تو کارش پیشرفت بکنه؟پارسا گفته به شرطی به بابات
قول همکاری میده که با تو ازدواج کنه...بابات هم از خدا خواسته بی برو برگرد قبول کرده...درضمن مگه پارسا
چشه؟همه اش 42 سالش بیشتر نیست...تو می تونی با ثروتی که اون داره خوشبخت بشی واز همه چیز بی نیاز
بشی...
با بی حالی نشستم روی صندلی وسرمو گذاشتم روی دستام و بلند بلند هق هق می کردم...دلم به حال خودم و بختم
می سوخت..چرا من؟چرا نمی تونستم خودم برای اینده ام تصمیمی بگیرم؟همه اش پول پول...چرا بابام منو داره
به پول واون کارخونه ی کوفتیش می فروشه؟..مگه من دخترش نیستم؟
شراره زد به بازومو گفت:بلند شو یه اب به صورتت بزن و این چایی رو ببر تعارف کن..از کی تاحالا تو اشپزخونه ای بلند شو...
سریع از روی صندلی بلند شدم ودرحالی که عقب عقب می رفتم انگشت اشارهمو به طرفش گرفتم وتهدیدکنان
گفتم:من نمیذارم این ازدواج سر بگیره...از همتون بیزارم..هم تو هم پدر بی عاطفه ام هم اون پارسای
لعنتی....ازتون متنفرم...(جیغ کشیدم:متنفررررم...
از در اشپزخونه رفتم بیرون و در حالی که دستمو گرفته بودم جلوی دهانمو و گریه می کردم به طرف اتاقم
دویدم..
رفتم تو اتاقمو درو محکم به هم کوبیدم و از تو قفلش کردم...افتادم روی تختم و به بخت بد خودم گریه کردم...
بابا اومد پشت در وبلند به در می کوبید وازم می خواست درو باز کنم ولی من هیچ حرکتی نکردم...تهدید کرد که
درو می شکنه بازم حرکتی نکردم بعد هم گفت:دختره ی گستاخ...میدونم باهات چکار کنم...
بعد هم دیگه صدایی نیومد..
منم انقدر گریه کردم که روی همون تخت از حال رفتم.
با صدای کوبیده شدن در اتاقم از خواب پریدم...گنگ به اطرافم نگاه کردم....توی اتاقم بودم و روی تختم خوابیده
بودم...
یه دفعه اتفاقای دیشب همشون از جلوی چشمام مثله صحنه های یه فیلم رد شدند....بغض گلومو گرفت.
باز یکی با مشت کوبید به در...صدای بابا رو تشخیص دادم ...
داد زد:دختره ی احمق درو باز کن...مگه من با تو نیستم فرشته؟...بهت میگم درو باز کن تا نشکستمش...
چندبار با مشت کوبید به در..جرات نداشتم درو باز کنم...می ترسیدم..
گوشه ی تختم کز کردم و پاهامو توی شکمم جمع کردم.
یه دفعه در اتاق باز شد و بابا و پشت سرش شراره اومدن تو...صورت بابا از عصبانیت قرمز شده بود.
نفس نفس می زد....با ترس بهش خیره شده بودم...دست وپام می لرزید...هیچ وقت بابا رو اینجوری ندیده بودم...
دستشو برد سمت کمربندش و در همون حال با خشم غرید:که میخوای با ابروی چندین وچندساله ی من بازی کنی
دختره ی نفهم اره؟...نشونت میدم...
کمربندشو کشید و دستشو برد بالا و اولین ضربه رو زد به شونه ی سمت چپم...از درد به خودم می پیچیدم و هیچ
کاری جز التماس نمی تونستم انجام بدم...
از تخت اومدم پایین و در حالی که صورتم خیس از اشک بود.افتادم به پاهاش..
با هق هق و در حالی که شونه و کمرم به شدت می سوخت نالیدم:بابا..تورو به ارواح خاک مامان رحم کن...چرا
داری اینجوری با اینده ی یه دونه دخترت بازی می کنی؟چرا منو به پول می فروشی؟توروخدا نکن..بابا...
موهامو با دست گرفت و کشید...با درد جیغ کشیدم و دستشو گرفتم ولی بابا محکم موهامو کشید و با خشم گفت:خفه
شو دختره ی احمق...انقدر بهت بها دادم که تو روی من وایمیستی وازخواسته ام سرپیچی می کنی؟...کاری 
می کنم که دیگه از این غلطا نکنی....
پرتم کرد روی زمین وبا کمربندش افتاد به جونم...از درد جیغ می کشیدم و ناله می کردم...بیشتر به پاها و کمرم
ضربه می زد...دردش طاقت فرسا بود...
نگام افتاد به شراره که توی درگاه در ایستاده بود و با اخم به من نگاه می کرد....
انقدر از دستای نازنین پدرم کتک خوردم وبا کمربندش نوازشم کرد که بیهوش افتادم روی زمین و دیگه چیزی
نفهمیدم...
*******
با درد شدیدی که توی دستم حس کردم اروم چشمامو باز کردم و با بی حالی به اطرافم نگاه کردم...تو یه اتاق
کوچیکه کاملا سفید بودم...فقط پرده ها به رنگ سبز کمرنگ بودند.
با باز شدن در چشمامو بستم..همه ی تنم درد می کرد احساس می کردم تمام اعضای بدنم تیکه تیکه شده...بیشتراز
همه کمر و پاهام درد می کرد...
بوی عطر اشناشو شناختم...چشمامو باز کردم وبهش نگاه کردم...شیدا با چشمای اشک الودش به من نگاه می کرد
و چیزی نمی گفت...
کنارم روی تخت نشست و با بغض گفت:خواهری چه بلایی سرت اومده؟چی شده فرشته؟چرا به این روز افتادی؟
دونه دونه اشکاش روی صورتش لغزید وهمونطور نگام کرد...
لبام خشک شده بود به زور دهانمو باز کردم و با صدای گرفته و بغض الودی اروم گفتم:چی بگم شیدا؟از کجاش
بگم؟بدبختیه من مگه یکی دوتاست؟
به اطرافم نگاه کردم و گفتم:من اینجا چکار می کنم؟از کی اینجام؟
شیدا با پشت دست اشکاشو پاک کرد وگفت:به موبایلت زنگ زدم دیدم جواب نمیدی..زنگ زدم خونتون هیچ کس 
گوشی رو برنداشت..نگران شده بودم..شماره ی شراره رو گرفتم که گفت حالت بد شده و اوردنت بیمارستان...من
هم خودمو سریع رسوندم ولی وقتی دیدمت مات و مبهوت بهت خیره شدم...اصلا باورم نمی شد به این روز افتاده
باشی. تموم تن و بدنت زخم شده بود وهمه ی لباسات پاره و خون الود بود..با دیدنت وحشت کردم..پرستارا داشتن
لباساتو در میاوردن و زخماتو پانسمان می کردن....باباتو ندیدم ولی شراره توی راهرو وایساده بود و داشت با
موبایلش حرف می زد.من هم توی درگاه در اتاق ایستاده بودم و با ترس و نگرانی و بغض نگاهت 
می کردم..بیهوش روی تخت افتاده بودی...دکتر گفت که مدتی زمان می بره ولی بهوش میای..گفت به خاطر شدت
ضربات بیهوش شدی ومشکل جدی نداری...با گفتن این حرفش فهمیدم کتک خوردی...ولی از کی رو 
نمی دونم...چی شده فرشته؟چرا به این روز افتادی؟

همه ی اتفاقات دیشب رو براش تعریف کردم...با شنیدن حرفام با خشم دستاشو مشت کرد وگفت:خوشا به غیرت 
بابات...فرشته ناراحت نشیا ولی اینم بابای تو داری؟...حیف اسم پاک پدر که روی چنین مردی باشه...پدری که به
خاطر پول حاضره جیگر گوشهشو بده به یه پیرمرد ... یعنی اینده ی تو براش مهم نیست؟اخه مگه همه چیز پوله؟
بی صدا اشک می ریختم...شیدا با دستمال اروم اشکامو پاک کرد وگفت:گریه نکن فرشته..خدا بزرگه...تو نباید
بذاری این ازدواج سر بگیره.
با ناله گفتم:اخه چطوری شیدا؟...من بابامو می شناسم..می دونم به زور هم شده منو مینشونه پای سفره ی عقد...به
خدا دارم دیوونه میشم...اخه این چه بخت و اقبالیه که من دارم؟
مهربون نگام کرد وگفت:درست میشه فدات شم...توخودتو ناراحت نکن...من نمیذارم تو زنش بشی..کمکت می کنم.
لبخند بی جونی زدم و گفتم:ممنونم...اگر تورو نداشتم از تنهایی دق می کردم.
خندید وگفت:حالا که داری پس لازم نکرده دق کنی...فعلا باید به فکر چاره باشیم...من همه جوره باهاتم عزیزم.
لبخند زدم و سرمو تکون داد و چیزی نگفتم...
شیدا واقعا یه دوست کامل بود...مثله خواهر نداشتم دوستش داشتم..دختر خوب ومهربونی بود.یه برادر کوچکتر از
خودش داشت و پدرش هم مهندس برق بود و مادرش هم خونه دار بود...در کل خانواده ی خوب وفهمیده ای
داشت..خودش هم دختر خوب ومهربون و در عین حال شیطونی بود.از دوره ی ابتدایی باهاش دوست بودم تا به
الان...
رشته ی پرستاری می خوند و از رشته اش هم راضی بود.چشم و ابرو مشکی وپوست سفیدی داشت با لب و دهان
و بینی متناسب و کوچیک که ازش دختر زیبایی ساخته بود...

سرمو چرخوندم و از پنجره ی اتاق به بیرون خیره شدم..اسمون ابی بود و زیبا...
ای خدا...میشه یه روزی هم مشکله من هل بشه و دیگه این ترس و واهمه ها هم برطرف بشه؟...
خدایا خودت کمکم کن... 

1 ماه گذشته بود وزخمام کم کم خوب شده بود...ولی کمی اثرش روی پا و کمرم مونده بود...
توی این مدت همه اش توی اتاقم زندونی بودم و فقط مواقعی که میخواستم برم دستشویی حق داشتم از اتاق برم
بیرون..حتی موبایلم هم دست شراره بود و فقط موقع ناهار و شام که می شد شراره برام یه کم غذا میاورد
ومیذاشت روی میزو می رفت..
تا اینکه یه روز صبح ساعت 11 بود که در اتاقم باز شد و شراره اومد تو...از صورتش نمی شد چیزی فهمید مثله
همیشه نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و اومد کنارم روی تخت نشست...این مدت از بس تنهایی کشیده بودم و توی 
اتاقم زندونی شده بودم کلا بی حوصله شده بودم و زود از کوره در می رفتم...
بدون اینکه نگاش کنم سرمو با کتابی که تو دستم بود گرم کردم.
شراره تک سرفه ای کرد وبی مقدمه گفت:فردا شب عروسیته...اومدم که اینو بهت بگم.فردا با هم میریم ارایشگاه و
شب هم عاقد میاد اینجا تا خطبه رو بخونه.
از جاش بلند شد که دستشو گرفتم...با نگاه سردش توی چشمام زل زد...باورم نمی شد حرفایی که زده راست
باشه...
زمزمه وار گفتم:تو..تو چی گفتی؟...تمومه اینایی که گفتی حقیقت داشت؟
نگاهش رو از روم برداشت وگفت:اره...همه اش حقیقته محضه...پس بهتره مثله یه دختر خوب خودتو برای فردا
شب اماده کنی..دیشب اقای پارسا اینجا بود و با بابات قرار مداراشونو گذاشتند.
یه فکری به ذهنم رسید...با بغض گفتم:باشه من تسلیم خواسته ی شماها میشم...فقط دو تا خواهش ازت داشتم.
مشکوک نگام کرد وگفت:چی میخوای؟
-قبول می کنی؟
بی حوصله گفت:بگو ببینم چی میخوای فرشته؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:اول اینکه میخوام فردا ارایشگاه رو با شیدا برم...باشه؟
مظلومانه سرمو بلند کردمو ونگاهش کردم...
مردد نگام کرد ودر اخر گفت:خب...باشه مشکلی نیست ولی خودم هم باهات میام...دیگه چی؟
-باشه..دیگه اینکه میخواستم از شوهر اینده ام بیشتر بدونم..می تونی از پارسا بیشتر برام بگی؟
نگاهش رنگ تردید داشت ولی با این حال گفت:نمی دونم چرا این چیزا رو ازم می پرسی ولی خب...باشه
میگم.اقای پارسا 2 تا دختر داره و یه زن که همشون خارج از کشور هستن و اقای پارسا هم مخارجشونو پرداخت
می کنه وبراشون از ایران پول می فرسته و خودش هم اینجا زندگی می کنه...یه مرد تنها و ثروتمند که زنش تو
یه تصادف به شدت اسیب دید و دکترا گفتن که دیگه نمی تونه بچه دار بشه وحالا اقای پارسا دنبال یه دختر 
می گرده که باهاش ازدواج بکنه تا براش وارث بیاره....
نگام کرد وگفت:و وقتی تورو می بینه میگه که با وجود زیبایی تو می تونه یه وارث بیاره که اون هم به زیبایی تو
باشه..و حالا هم اصرار داره که باهات ازدواج بکنه...اون میگه هر چی که فرشته بخواد به نامش می کنم و
باهاش مثله یه ملکه رفتار می کنم...فقط ازش یه پسر میخوام که وارث من بشه واگر اون بچه از فرشته باشه
کاری می کنم که تا اخر عمرش از مال وثروت بی نیاز بشه...درضمن اینجوری با پدرت هم شریک میشه و با 
کمک سرمایه ی زیاده پارسا بابات هم به یه جایی میرسه که این به نفعه همه ی ماست...
بهم پوزخند زد وگفت:واقعا خیلی خوش شانسی که یکی مثله پارسا به پستت خورده...فقط نمیدونم چرا انقدر
بی لیاقتی که داری سرسری ازش می گذری...یکی مثله پارسا ارزوی هر دختریه...اون که ازت چیزی نمی خواد
فقط براش وارث بیار ببین به کجاها که نمیرسی...ولی خب..اگر بچه ات دختر بشه تضمین نمی کنم که نگهت
داره....
با زدن این حرف بلند زد زیر خنده و از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون ولی باز درو باز کرد و گفت:فردا 
ساعت 9 صبح باید بیدار باشی...وقت ارایشگاه گرفتم.لباس و بقیه ی چیزا هم از قبل تهیه شده...
درو بست و منو با هزار جور فکر وخیال تنها گذاشت..
پس پارسا از من وارث می خواست؟اون منو به خاطر خودم نمی خواست؟هه...پس اگر بچه ام دختر می شد منو به
راحتی.. مثله یه دستمال چرک مینداخت دور...اره دیگه نون خور اضافه که نمی خواست...
سرمو گرفتم توی دستام...من نباید زنش می شدم..پول وثروت پارسا چشمای پدرمو کور کرده بود و شراره هم این 
وسط اتیشو تندتر می کرد..می دونستم حرفای اون خیلی روی بابام تاثیر میذاره و مطمئنا او با زبون چرب ونرمش
تونسته بود بابامو راضی به این امر کنه..
اه...ولی چه میشه کرد...بابام دیگه اوم ادم سابق نبود..دیگه نمی دونست مهر پدری چیه و دختری هم به اسم فرشته
داره...من نباید میذاشتم این ازدواج سر بگیره...اهل خودکشی هم نبودم و اونو گناه بزرگی می دونستم..وگرنه تا
الان صددفعه خودمو از این زندگیه نکبتی خلاص کرده بودم..ولی خب...می دونستم بعد از اینکه خودکشی کردم
چیز بهتری توی اون دنیا انتظارمو نمی کشه بنابراین کار به جایی نمی بردم...پس حتی بهش فکر هم نمی کنم.
باید این موضوع رو با شیدا در میون بذارم.. اون حتما می تونه کمک بکنه...
*******
به صورتم توی اینه نگاه کردم بدون رودربایسی باید می گفتم که خیلی زیبا شده بودم...سایه ی سبزو نقره ای و
تیره ای که پشت چشمام کشیده شده بود به زیبایی به رنگ چشمام می اومد..لبای سرخم روی پوست سفیدم چون گل
سرخی می درخشید...در کل حرف نداشت ولی دلمو چکار می کردم که پر از غم و غصه بود؟نگران اینده ام
بودم...
امروز وقتی که ارایشگر داشت صورت وموهای شراره رو درست می کرد وقت رو غنیمت شمردم و همه چیزو
برای شیدا تعریف کرده بودم اون هم گفته بود همه چیزو بسپرم به اون و... خودش میدونه چکار بکنه...
توی اون لحظه ذهنم هیچ راهی رو بهتر از فرار نمی دونست...یعنی چاره ی دیگه ای نداشتم. حتم داشتم اینبار اگر
مخالفت کنم پدرم بی برو برگرد منو می کشه... پس چکار می تونستم بکنم؟جز اینکه یه جوری خودمو از این
گرفتاری خلاص کنم؟اون راه هم راهی جز فرار نبود...
لباسم از روی شونه برهنه بود و روی قسمت سینه اش پر از سنگ دوزی های زیبا و درخشان بود...حالتش زیبا و
چشم گیر بود ولی هیچ کدوم ازاینا برام جذاب نبود...
بعد از تموم شدن کار ارایشگر یکی از شاگرداش گفت که داماد اومده دنبال عروس...شنلمو تنم کردم و کلاهش رو
تا می تونستم کشیدم جلو تا نتونه صورتمو ببینه...
با کمک شیدا از در رفتم بیرون نمی تونستم صورتشو ببینم فقط دسته گل رو گرفت جلوم که منم ازش گرفتم ولی
تشکر نکردم... حس کردم دستمو از روی شنل گرفت و خواست کمکم بکنه تا سوار ماشین بشم که من هم اروم
دستمو کشیدم و خودم نشستم تو ماشین ودر رو هم بستم...هیچ دوست نداشتم باهاش تنها باشم ولی چاره ای هم
نبود...
شیدا با هزارجور کلک و بهانه اومد توی ماشین ما نشست ازاین کارش خوشم اومد اینجوری لااقل پارسا هم 
نمی تونست کاری بکنه یا حرفی بزنه..
تا خود باغ همگی سکوت کردیم و من هم فقط به دسته گلم خیره شده بودم.
بالاخره رسیدیم به باغ...
از ماشین پیاده شدیم ومن با فاصله از پارسا ایستادم و در میان هلهله ی مهمونا و تبریکاتشون رفتیم توی باغ...
سفره ی عقد به زیبایی چیده شده بود ولی من تنها با بی تفاوتی نگاهش کردم...هیچ چیزی توی اون شب به نظرم 
زیبا و جذاب نمی اومد...هیچ چیز...
روی صندلی هامون نشستیم...کمی کلاه شنلمو دادم بالا تا بتونم شیدا رو ببینم..دیدم با لیوان شربت اومد بالا سرم
ایستاد...
پارسا مشغول سلام و علیک با مهمونا بود...شیدا وقتی کسی حواسش نبود لیوانو اورد جلو وبه اندازه ی چند قطره
ریخت رو کفش و پایینه دامنم...
بعد الکی دستشو گرفت جلوی دهنشو گفت:وای خدا مرگم بده..ببخشید فرشته جون اصلا حواسم نبود...شربت اوردم 
بخوری جیگرت حال بیاد ولی ریخت رو لباست..
پارسا توجهش به ما جلب شد...شیدا دستمو گرفت و گفت:بلند شو بریم تمیزش کنم...
پارسا دستمو گرفت وگفت:لازم نیست ... اشکالی نداره...الان عاقد میاد.
شیدا با لبخند نگاش کرد وگفت:برای شما مشکلی نیست اقا داماد...ولی عروس خانم تا اخر شب میخواد با این لباس
جلوی مهمونا مانور بده....برای اون که مهمه....درضمن ما تا 5 دقیقه ی دیگه اینجاییم..خیالتون راحت.
بعد دستمو گرفت وگفت:بیا فرشته جون..بیا بریم خودم سه سوته تمیزش می کنم...
سریع از جام بلند شدم و همراه شیدا رفتم...
با هم رفتیم تو یکی از اتاقا که طبقه ی پایین بود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
با سلام و خسته نباشید به همه کاربران عزیزم من این سایتو ساختم واسه شما که ازش لذت ببرید و از شما می خواهم که همیشه بیاییدکه بهترین بشویم مرسی از همه شما با تشکر مدیر سایت امیرحسین و محسن
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    آیا از سایت ما لذت می برید؟
    تبلیغات
    محل تبلیغات شما
    آمار سایت
  • کل مطالب : 388
  • کل نظرات : 60
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 8
  • آی پی امروز : 38
  • آی پی دیروز : 47
  • بازدید امروز : 122
  • باردید دیروز : 89
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 122
  • بازدید ماه : 2,317
  • بازدید سال : 58,036
  • بازدید کلی : 275,658
  • تبلیغات
    محل تبلیغات شمامحل تبلیغات شما